سلام....

 

 

لطفا حالا که امدین

 

 

نظر هم بدین.......

 

 

ممنون........

احمد  شاملو...........

رود
خویشتن را به بستر تقدیر سپردن
و با هر سنگ ریزه 
رازی به رضایی گفتن.

زمزمه ی رود چه شیرین است!
*
از تیزه های غرورِ خویش فرود آمدن
و از دل پاکی های سرفرازِ انزوا به زیر افتادن
با فریادی از وحشت هر سقوط.

غرش آبشاران چه شکوه مند است!
*
و همچنان در شیبِ شیار فروتر نشستن
و با هر خرسنگ
به جدالی برخاستن.

چه حماسه ای ست رود،چه حماسه ای ست!

5بهمن1344

حال همه‌ی ما خوب است اما تو باور نکن!  

سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار … هی بخند!
بی‌پرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!


گذشته را فراموش کنيد و به جلو نگاه کنيد.

پيری برای جمعی سخن میراند... 
لطيفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.

 


بعد از لحظه ای او دوباره همان لطيفه را گفت و تعداد کمتری از حضار
خندیدند.
او مجدد لطيفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطيفه نخندید.

او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطيفه ای یکسان بخندید،
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه
میدهید؟

گذشته را فراموش کنيد و به جلو نگاه کنيد.

اشعار  کوتاه.......

از شعرهای کتاب رنج ( Gile)

ساعتم

درست سی سال کار کرده است

و من

ایستاده ام

و بی خبر از آسمان

بادبادک هوا کرده ام

(1934)

 

«...»

اگر دهانم را بدوزند

رشته رشته،

نخ نخ،

اگر زبانم را هم بدوزند،

کسانی که نبضمم را می گیرند

تنها صدایی که می شنوند «حقیقت» است

 

«...»

افق های خالی

نه کاروانی ماند و نه اسبی

همه محو شدند و رفتند

انسان های خوب

بر اسب های خوب سوار شدند

و رفتند

 

لالایی

فرشته ها می چرخند در این جای خلوت و دنج

کودک، ای به اندازه ی آفتاب زیبا! (ای به زیبایی آفتاب)

بخواب!

روزی دلت از حسرت خواهد لرزید

آن روز

به یاد می آوری این خواب عمیق و شیرین را

بخواب

تا روزها، همچون آب، آرایش یابند

پلک هایت، بر بنفشه ی چشمانت فرود آید

تا فردا- هنگام شفق- به دلت بنشیند؛

عادت پرنده گان است با آفتاب بیدار شدن

بخواب کودکم! شب تو را می رنجاند

اینک خواب چشمانت را خمار می کند

سرت در برکه ی خواب شنا می کند،

بدون انگیختن موج

در آن آب آرام


جملات  جالب.....

بی رحم ترین کلمه" تنفر" است...از بین ببرش.



سرکش ترین کلمه" هوس" است...بآ آن بازی نکن.


خود خواهانه ترین کلمه" من" است...از ان حذر کن.


ناپایدارترین کلمه "خشم" است...ان را فرو ببر.


بازدارترین کلمه "ترس"است...با آن مقابله کن.


با نشاط ترین کلمه "کار"است... به آن بپرداز.


پوچ ترین کلمه "طمع"است... آن را بکش.


سازنده ترین کلمه "صبر"است... برای داشتنش دعا کن.



روشن ترین کلمه "امید" است... به آن امیدوار باش.



ضعیف ترین کلمه "حسرت"است... آن را نخور.



تواناترین کلمه "دانش"است... آن را فراگیر.



محکم ترین کلمه "پشتکار"است...آن را داشته باش.



سمی ترین کلمه "غرور"است... بشکنش.



سست ترین کلمه "شانس"است... به امید آن نباش.



شایع ترین کلمه "شهرت"است... دنبالش نرو.



لطیف ترین کلمه "لبخند"است...آن را حفظ کن.



حسرت انگیز ترین کلمه "حسادت"است... از آن فاصله بگیر.



ضروری ترین کلمه "تفاهم"است... آن را ایجاد کن.



سالم ترین کلمه "سلامتی"است... به آن اهمیت بده.



اصلی ترین کلمه "اطمینان"است... به آن اعتماد کن.



بی احساس ترین کلمه "بی تفاوتی"است... مراقب آن باش.



دوستانه ترین کلمه "رفاقت"است... از آن سوءاستفاده نکن.



زیباترین کلمه "راستی"است... با ان روراست باش.



زشت ترین کلمه "دورویی"است... یک رنگ باش.



ویرانگرترین کلمه "تمسخر"است... دوست داری با تو چنین کنند؟



موقرترین کلمه "احترام"است... برایش ارزش قایل شو.



آرام ترین کلمه "آرامش"است... به آن برس.



عاقلانه ترین کلمه "احتیاط"است... حواست را جمع کن.



دست و پاگیرترین کلمه "محدودیت"است... اجازه نده مانع پیشرفتت بشود.



سخت ترین کلمه "غیرممکن"است... وجود ندارد.



مخرب ترین کلمه "شتابزدگی"است...مواظب پلهای پشت سرت باش.



تاریک ترین کلمه "نادانی"است...آن را با نور علم روشن کن.



کشنده ترین کلمه "اضطراب"است...آن را نادیده بگیر.



صبورترین کلمه "انتظار"است... منتظرش باش.



بی ارزش ترین کلمه "انتقام"است... بگذاروبگذر.



ارزشمندترین کلمه "بخشش"است... سعی خود را بکن.



قشنگ ترین کلمه "خوشروئی"آست... راز زیبائی در آن نهفته است.



تمیزترین کلمه "پاکیزگی"است... اصلا سخت نیست.



رساترین کلمه "وفاداری"است... سر عهدت بمان.



تنهاترین کلمه "گوشه گیری"است...بدان که همیشه جمع بهتر از فرد بوده.



محرک ترین کلمه "هدفمندی"است... زندگی بدون هدف روی آب است.



و هدفمندترین کلمه "موفقیت"است... پس پیش به سوی آن


داستان کوتاه درخشش سپید و خنک معشوق

در سرزمین پروانه ها افسانه ای وجود دارد در مورد پروانه ای پیر. یک شب وقتی که پروانه پیر هنوز بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز می کرد. ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است. در واقع، این ماه بود. ولی چون تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ های خیابان بودند و همیشه به دور آنها می گشتند، قهرمان با دوستانش هرگز ماه را ندیده بود.
با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد: من هرگز به دور هیچ نور دیگری به جز ماه چرخ نخواهم زد. پس هر شب، وقتی پروانه ها از مکان های استراحت خود بیرون می آمدند و به دنبال نور مناسب می گشتند، پروانه ما به سمت آسمان ها بال می گشود. ولی ماه، با این که نزدیک به نظـر می رسید، همیشه در ورای ظرفیت پروانه باقی می ماند. ولی او هرگز اجازه نمی داد که ناکامی اش بر او چیره شود و در واقع، تلاش های او هر چند ناموفق چیزی را برایش به ارمغان می آورد.
برای مدتی دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانه ها همگی او را مسخره و سرزنش می کردند. ولی همگی آنها با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزیی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در مرگ از او پیشی گرفتند.
ولی پروانه پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بسیار بالا از دنیا رفت.


داستان عاشقانه بسیار زیبا و غمگین ( حتما بخوانید )

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر
برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

 


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از
دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر
لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من
نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

داستان کوتاه عاشقانه

 

این داستان کوتاه درباره یک وبلاگ نویس است که دست سرنوشت

این وبلاگ نویس را با یک دختر زمینی آشنا میکند

پیشنهاد میکنم حتما این داستان را بخوانید

برای خواندن این داستان لطفا به بخش ادامه مطلب مراجعه کنید

ادامه نوشته

کنسرت رقص در تهران

                                        

به گزارش جهان "هایده کیشی پور" یکی از مربیان صاحب شهرت کلاس های رقص در تهران است که به تدریس انواع رقص های ایرانی و خارجی در کشور می پردازد. علاوه بر آن گروه رقصنده که به سرپرستی وی و دخترش "هدیه" به انجام حرکات موزون می پردازند، در بسیاری از مراسم و به مناسبت های مختلف شرکت کرده و به تبلیغ فعالیت های این گروه در سراسر تهران اقدام می کنند.

"هایده کیشی پور" که به گفته خود هم دوره و هم کلاس یکی از رقصنده های ایرانی قبل از انقلاب به نام (م.ح) است که در حال حاضر در غرب به سر می برد، کلاس های رقص خود را در نواحی مختلف تهران مانند میرداماد و جردن برگزار و برای هردوره کلاس های خود هزینه های هنگفتی از داوطلبین دریافت می کند. علاوه بر آن برخی از اعضای گروه وی هر از چند گاهی با سفر به یکی از کشورهای خارجی، رقص های جدیدی را آموزش دیده و پس از مراجعت به ایران، این رقص ها را به دختران ایرانی تعلیم می دهند.

نکته جالب توجه در این میان اینست که برخی از ارگان های رسمی کشور در برخی از همایش ها و برنامه های خود که برای بانوان برگزار می کنند با دعوت از گروه"هدیه و هایده کیشی پور" خود به خود برای انجام فعالیت های این گروه تبلیغ می کنند که نمونه آنها افتتاح برخی از پروژه ها در پارک بانوان تهران به همراه هنرنمایی این گروه در میان برخی از مسئولان زن در شهرداری بود.

برگزاری مسابقات رقص در همایش ها، برگزاری شوهای لباس، برگزاری شوهای لوازم آرایش و تربیت دخترانی که شغل آنها رقصندگی است از فعالیت های سرپرست گروهی است که ۱۹ خردادماه در تالاروحدت تهران برنامه اجرا خواهند کرد.

فیس بوک...........

 

طرح تفکیک جنسیتی در فیس بوک

 

اس ام اس  

 اس ام اس سرکاری

همیشه یادتباشه فقط یکی هست که به خاطر تو نفس

میکشه… اونم دماغته!

میدونی فرق تو با فندق چیه؟ فندق یه مغز کوچولو داره

ولی تو اونم نداری!

اگه خسته ای: به من تکیه کن اگه تنهایی: بیا پیشم

اگه بی پناهی: پناهتم اگه پول می خوای : مشترک

مورد نظر در دسترس نمی باشد

 

اون چیه [...]

 

اس ام اس عاشقانه

یکی می پرسد اندوه تو از چیست؟ سبب ساز سکوت

مبهمت کیست؟ برایش صادقانه می نویسم برای آنکه

باید باشد و نیست…

 

تورا می خواستم تا در جوانی نمیرم از غم بی همزبانی

غم بی همزبانی سوخت جانم چه می خواهم دگر زین

زندگانی؟!

 

در خلوت من نگاه سبزت جاریست این قسمت بی تو

بودنم اجباریست افسوس [...]

عسق قبل از ازدواج آغاز میشود یا قبل از آن؟

                          ا

 

 

ول مدام می گویند، “دوستت دارم” بعد اعتراف می کنند که هیچ عشقی در میان نبوده.

اول عاشق می شوند بعد فارغ.
اول مدام می گویند، “دوستت دارم” بعد اعتراف می کنند که هیچ عشقی در میان نبوده.
اما واقعیت کدام است؟ آیا حقیقت را می گویند؟ یا شاید حقیقت را می گویند اما تا اندازه ای که از آن خبر دارند.
من فکر می کنم که بیشتر  آدمها معنای عشق را نمی دانند. آنها از منابع اشتباهی عشق را یاد گرفته اند.
اول اجازه بدهید ببینیم عشق چیست. لغت نامه عشق را اینطور تعریف می کند، “حسی عمیق و لطیف به فردی دیگر”، “تعلق قلب به کسی”، یا “شور و میل جنسی”. اگر عشق این است، پس هیچ تعجبی ندارد که اینقدر نوسان دارد. برای تداوم عشق باید آنرا بر یک ارزش یا اعتقاد شخصیت ساز بنا کرد. چیزهایی مثل مهر، شور و امیال جنسی کاملاً احساسی هستند و به همان اندازه گرسنگی، غیر قابل پیش بینی می باشند.
البته اشتباه نکنید هر چیز احساسی، جنسی نیست. احساسی از کلمه حس یا همان حواس پنجگانه (بینایی، بویایی، چشایی، شنوایی و بساوایی) می آید. ازاینرو، همانطور که می بینید عشقی که به جوانان ما آموزش داده می شود عشقی احساسی یا حسی است که با عوامل خارجی تحریک می شود. و وقتی آن تحریک فروکش کند یا ناپدید شود، آن عشق متوقف می شود. این همان فارغ شدن از عشق است.
اگر عشق بین یک زوج احساسی باشد جای تعجب نیست که بگویند از عشق فارغ شده اند. منظور آنها این است که این تحریک متوقف شده و به همین دلیل دیگر احساس عاشقی نمی کنند.
اگر این آن عشقی که می خواهیم یا نیاز داریم نیست، پس چیست؟
جستجوی ما برای عشق واقعی ما را به گذشته و به زبان عبری باستان می برد. زبان عبری فقط توسط یهودیان استفاده می شد. آنها باور دارند که عبری زبان خداوند جهود است. و از زمانیکه جهود قبل از هر چیز دیگری وجود داشت، می بایست معنای واقعی عشق را می دانست.
در زبان عبری عشق به معنای دادن است. و زمانیکه خداوند می خواست به جهان عشق خود را نشان دهد، به آن نگفت که “دوستت دارم”؛ او فقط بخشید.
دوست داشتن یعنی بخشیدن. امروز وقتی مردی

ادامه نوشته

رسم رفاقت.............................

قلب خسته ی منو بیدار

کردی…چشم تنهای منو بی

خواب کردی….بعد بی خبر

خودتو خواب کردی….عزیزم

رسم رفاقتو خراب کردی…