از شعرهای کتاب رنج ( Gile)

ساعتم

درست سی سال کار کرده است

و من

ایستاده ام

و بی خبر از آسمان

بادبادک هوا کرده ام

(1934)

 

«...»

اگر دهانم را بدوزند

رشته رشته،

نخ نخ،

اگر زبانم را هم بدوزند،

کسانی که نبضمم را می گیرند

تنها صدایی که می شنوند «حقیقت» است

 

«...»

افق های خالی

نه کاروانی ماند و نه اسبی

همه محو شدند و رفتند

انسان های خوب

بر اسب های خوب سوار شدند

و رفتند

 

لالایی

فرشته ها می چرخند در این جای خلوت و دنج

کودک، ای به اندازه ی آفتاب زیبا! (ای به زیبایی آفتاب)

بخواب!

روزی دلت از حسرت خواهد لرزید

آن روز

به یاد می آوری این خواب عمیق و شیرین را

بخواب

تا روزها، همچون آب، آرایش یابند

پلک هایت، بر بنفشه ی چشمانت فرود آید

تا فردا- هنگام شفق- به دلت بنشیند؛

عادت پرنده گان است با آفتاب بیدار شدن

بخواب کودکم! شب تو را می رنجاند

اینک خواب چشمانت را خمار می کند

سرت در برکه ی خواب شنا می کند،

بدون انگیختن موج

در آن آب آرام